اسكندر مقدونى صفحه 18
چت روم
درباره ما


hamed
به وبلاگ من خوش آمدید
ایمیل :


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 40
بازدید هفته : 47
بازدید ماه : 108
بازدید کل : 5713
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1


♫PlaySong♫


  • دسته بندی : <-PostCategory->
  • نویسنده : hamed

قصيده معروف ((مدارس آيات ))

دعبل شنيد حضرت رضا (ع ) به خراسان آمده است ، قصيده تكان دهنده و پرشور ((مدارس آيات )) را كه به قصيده ((تائيه )) معروف است ، سرود و به قصد ((مرو)) خراسان براى شرفيابى به حضور حضرت رضا عليه السلام عازم گرديد، وقتى كه خدمت حضرت رسيد، عرض كرد:
اى فرزند پيامبر! قصيده اى در شاءن شما گفته ام و با خود عهد كرده ام كه پيش ‍ از شما نزد هيچكس نخوانم ، حضرت فرمود:
بخوان ، او آن قصيده را (كه بسيار مفصل است ).
از اينجا شروع كرد:
مدارس آيات خلت من تلاوة
و مخزن وحى مقفر العرصات (224)
اءرى فيئهم فى غيرهم متقسما
و ايديهم من فيئهم صفرات (225)
تا به اينجا رسيد:
و قبر ببغداد لنفس زكية
تضمنها الرحمن فى الغرفات
((و قبرى در بغداد است كه مربوط به جان پاك (امام موسى بن جعفر) است خداوند مهربان او را در غرفه هاى بهشت جاى داده است .))
وقتى كه دعبل به اينجا رسيد، حضرت رضا (ع ) فرمود: آيا شعرى به قصيده ات اضافه نكنم ؟ دعبل عرض كرد: نهايت افتخار است ، امام فرمود بگو:
و قبر بطوس يالها من مصيبة
توقد بالاحشاء فى الحرقات (226)
الى الحشر حتى يبعث الله قائما
يفرج عناالهم و الكربات (227)
دعبل گفت : اى فرزند پيامبر! اين قبرى كه در خراسان است ، آنرا نمى شناسم از كيست ؟
امام فرمود: آن ، قبر من است .


پيراهن امام و اهل قم

امام هشتم پس از شنيدن قصيده دعبل ، به او فرمود همينجا باش كارى دارم ، سپس وارد خانه شد، پس از چند لحظه ، خادم حضرت نزد دعبل آمد و گفت :
مولايم فرمود: اين كيسه صد دينار را بگير و در راه معاش خود مصرف كن .
دعبل گفت : به خدا سوگند، من به خاطر طمع به اينجا نيامدم ، كيسه پول را رد كرد و گفت به مولايم عرض كنيد، من بسيار علاقمندم كه لباسى از شما را داشته باشم تا به عنوان تيمن و تبرك ببرم .
خادم پيام دعبل را به حضرت رضا (ع ) رساند، حضرت پيراهنى مخصوص ‍ كه خود آنرا مى پوشيد، با همان كيسه براى دعبل فرستاد و فرمود:
به دعبل بگو پولها را قبول كن زيرا مورد احتياج تو خواهد شد خادم سخن امام (ع ) را به دعبل رساند.
دعبل پيراهن و پول را گرفت و روانه وطن شد، در راه با قافله اى همسفر گرديد، وقتى كه به ((قوهان )) رسيدند، دزدان و راهزنان سر رسيدند و به غارت قافله پرداختند، دعبل نيز از دستبرد آنها در امان نماند. سپس دزدان آن اموال را بين خود تقسيم كردند... اما وقتى كه دعبل را شناختند تمام اموال مسروقه را به صاحبانشان پس دادند.
دعبل به راه خود ادامه داد تا به قم رسيد، شيعيان قم دور دعبل را گرفتند، و از او درخواست كردند كه قصيده معروف خود را براى آنان بخواند، دعبل آنها را به مسجد جامع قم برد، و بالاى منبر رفت و اشعار حماسه اى خود را در زمان اقتدار ماءمون خواند. (228)
مردم ارادت خود را نسبت به خاندان پيامبر (ص ) و بغض خود را از قدرتهاى ظالم به صورت پول و صله شعر جلو دعبل مى ريختند.
و چون شنيده بودند كه حضرت رضا (ع ) لباس خود را به او بخشيده است ، خواستند با التماس آنرا از او به هزار دينار بخرند، او قبول نكرد و سرانجام با اصرار و اجبار قطعه اى از آنرا به هزار دينار گرفتند.
دعبل از قم عازم وطن شد، ولى وقتى كه به وطن رسيد، ديد خانه او را دزدان غارت كرده اند در اين هنگام پى به سخن حضرت رضا (ع ) برد كه هنگام عطاى كيسه دينار به او فرمود:
اينها را داشته باش كه روزى به آن نياز پيدا مى كنى !
دعبل سكه ها را كه نام امام بر آن بود به شيعيان عراق فروخت و در برابر هر دينار، صد درهم گرفت و وضع زندگى خود را دوباره مرتب كرد.(229)


ماءمون عمامه را به زمين مى كوبد

دعبل همچنان با عزمى ثابت ، و هدفى خلل ناپذير با شمشير بيان با دشمنان اهلبيت (ع ) پيكار مى كرد، تا هنگامى كه خبر شهادت امام هشتم (ع ) به گوشش رسيد، با اين خبر در دنيائى از التهاب و سوز و گداز فرو رفت ، به اين مناسبت قصيده اى در مصيبت آنحضرت و بدگوئى از دشمنان آن بزرگوار سرود كه بنام قصيده ((رائيه )) معروف است ، ماءمون از اين قصيده اطلاع پيدا كرد، براى دعبل امان نامه اى نوشت تا دعبل نزد ماءمون برود و آن قصيده را بخواند.
دعبل نزد ماءمون رفت ، نخست چنين قصيده اى را انكار كرد، ولى وقتى كه از امان دادن ماءمون كاملا مطمئن شد، به خواندن آن قصيده شروع كرد تا به اينجا رسيد:
يا امة السوء ما جازيت احمد من
حسن البلاء على الايات و السور
خلفتموه على الابناء حتى مضى
خلافة الذئب فى النفاد ذى بقر
((اى امت حق ناشناس ! حق پيامبر را مراعات نكرديد در مورد پاداش ‍ ابلاغ او آيات و سوره ها را، و پس از رحلت او خلافت او را تغيير داديد تا گرگها بر مسند خلافت نشستند...))
همچنان اشعار را خواند تا به اينجا رسيد:
قبران فى طوس خير الناس كلهم
و قبر شرهم هذا من العبر
ما ينفع الرجس فى قرب الزكى ولا
على الزكى بقرب الرجس من ضرر
هيهات كل امرء رهن بما كسبت
له يداه فخذ ما شئت او تذر
((در خراسان دو قبر است كه يكى از آنها از بهترين همه مردم (قبر حضرت رضا) و ديگرى قبر بدترين همه مردم (قبر هارون ) است ، و اين از پندهاى روزگار است ، پليدى در جوار پاكى ، نفعى نمى برد، و پاك از پليد ضرر نمى بيند، هر كسى در گرو عمل خودش مى باشد، اى شنونده هر كدام خوبست بگير و هر كدام پليد است واگذار.))
قصيده دعبل به پايان رسيد، او در اين قصيده ماءمون و پدرانش را گرگ معرفى كرد و با ظرافت شاعرانه ، آنانرا پليدترين مردم خواند.
ماءمون چاره اى در ظاهر نديد جز اينكه سخن دعبل را تصديق كند و لذا عمامه را از سر گرفت و به زمين كوبيد و گفت :
به خدا راست گفتى !


شهادت پيرمرد 98 ساله

98 سال از عمر دعبل گذشت ، ولى اشعار و بيانات پرتوان او آن چنان كينه و انتقام دشمن را بر ضد او برانگيخته بود كه همين موضوع سرانجام موجب مرگ او شد، و او را به كام مرگ فرو برد.
او براى نجات خود از چنگال دشمن به اهواز گريخت ، مالك بن طوق (يكى از حكام جور كه دعبل با اشعار خود او را هجو كرده بود) مرد زيرك ولى پول پرستى را ماءمور قتل دعبل كرد، به او براى اجراى اين امر ده هزار درهم داد، او به خاطر ده هزار درهم در تعقيب دعبل شب و روز نمى شناخت ، تا اينكه دعبل را در قريه اى از نواحى ((سوس )) پيدا كرد، سرانجام شبى او را غافلگير نمود، و بعد از نماز شام سرنيزه مسمومى را به پاى او فرو برد، و اين ضربه آنچنان كارى بود، كه دعبل در همان شب در آن قريه شهيد شد، قبرش (طبق قول بعضى ) در همانجا است .
او با يك دنيا شهامت و افتخار از اين جهان فانى درگذشت ، اما اشعار تكان دهنده او هنوز به دلها و جانها روح مى دمد و الهام مى بخشد.
پس از شهادتش او را در خواب ديدند كه لباس سفيد پوشيده ، از علت آن پرسيدند، جواب داد:
اشعارم را براى پيامبر (ص ) خواندم ، آنحضرت مرا تحسين و شفاعت كرد و لباسهائى كه بر تن مباركش بود به من بخشيد.(230)


امير ابوفراس ، شاعرى كه تا سرحد جان فداكارى كرد

از شاعران بنام و برجسته و با شهامتى كه درباره اش صاحب بن عباد (دانشمند معروف ) گفت :
بدء الشعر بملك و ختم بملك (231)
امير ابوفراس ، حارث بن علاء حمدانى است .
حمدانيان ، سلسله امراء و حكامى هستند كه براى خود حكومتى تشكيل دادند و مؤ سس اين حكومت ((حمدان بن حمدون بود)) فرزندش ‍ عبدالله و فرزند زاده اش سيف الدوله (944 - 967 ميلادى ) بر توسعه اين حكومت افزودند،(232) ابوفراس پسر عموى ناصرالدوله و سيف الدوله است .
سيف الدوله ، ابوفراس را به خوبى مى شناخت و كاملا به فضل و عظمت علمى او اعتراف داشت ، از اينرو او را بر ساير بستگانش در كارهاى مهم تقدم مى داشت ، و در جنگها او را با خود مى برد و در حكومت بعضى از بلاد او را قائم مقام خود مى شمرد.
ابوفراس مردى شجاع و با شهامت بود، شخصا در جنگها با كفار شركت مى كرد، از اينرو دوبار اسير كفار گرديد، يكبار سيف الدوله او را با مال خريدارى كرد (233) و بار ديگر بر اسب خود سوار شد و از بالاى قلعه دشمن كه در آنجا محبوس بود، اسب خود را به حركت درآورد و سواره خود را به رودخانه كه در زير قلعه مذكور بود، انداخت ولى بى آنكه صدمه ببيند، نجات يافت و از دست دشمن بگريخت .
ثعالبى در وصف او گفت : ((كان فريد دهره و شمس عصره ادبا و فضلا و كرما و مدحا و بلاغة و براهة و فروسية و شجاعة و شعرا)):
((او يگانه زمان و خورشيد عصر خود از نظر ادبيات و كمال و جوانمردى و نيك سيرتى و خوش بيانى و دلاورى و شجاعت و شعر گفتن بود.)) زندگى او از اين نظر جالب است كه با شمشير بيان به حمايت از اهلبيت (ع ) برخاست و با قصائد و اشعار آبدار و پرمغزى ، بنى عباس و دشمنان اهلبيت (ع ) را مورد انتقاد قرار داد.
در عصر او عبدالله بن معتز عباسى ناجوانمردانه در مذمت آل على (ع ) قصيده اى گفت ، ابوفراس در رد اشعار آن مرد ناصبى ، قصيده مفصلى بنام ((قصيده شافيه )) (234) سرود كه در آن با كمال فصاحت از حريم اهلبيت (ع ) دفاع كرده و انتقاد از دشمنان آنها حق سخن را ادا نموده است .(235)
جالب اينكه مى نويسند وى دستور داد پانصد نفر شمشير بدست همراه او باشند و با اين وضع وارد بغداد شد، قصيده نامبرده را در بغداد خواند و سپس با همراهان خارج شد، اين موضوع در عصرى واقع شد كه بنى عباس ‍ خليفه ، و آل بويه سلاطين ، و آل حمدان امراء بودند.
از جمله اشعار قصيده مذكور اين است :
الحق مهتضم والدين مخترم
وفى آل رسول الله مقتسم
تا آنجا كه گويد:
قام النبى بها يوم الغدير لهم
والله يشهد والاملاك والامم
حتى اذا اصبحت فى غير صاحبها
باتت تنازعها الذؤ بان والرحم
وصيروا امرهم شورى كانهم
لا يعرفون ولاة الحق ايهم
تالله ما جهل الاقوام موضعها
لكنهم ستروا الوجه الذى علموا
(الغدير ج 3 ص 400)
يعنى :
حق مغلوب گرديده و دين از ميان اجتماع رخت بربسته است و اموال حكومتى اسلام كه بايد در دست پيشوايان معصوم و جانشينان آنها كه متصديان حكومت راستين اسلامى هستند باشد در ميان ديگران تقسيم مى شود و دست بدست مى گردد.
پيغمبر بزرگ اسلام (ص ) در روز غدير آنان را براى اين مقام در حالى كه خدا و ملائكه و مردم شاهد و ناظر اين جريان بودند معرفى كرد اما حق ، يعنى مقام زعامت اسلامى از دست صاحبانش خارج گرديد و خويش و بيگانه و دور و نزديك بر سر آن نزاع مى كنند و در ميان خودشان بگونه اى آنرا به شورى گذارده اند كه گويا زمامداران واقعى اسلام را نمى شناسند و نمى دانند كه آنان كجا هستند!!
سوگند بخداوند اينها در شناخت زمامداران واقعى اسلام جاهل نيستند و خوب مى دانند كه صاحبان اين مقام كيانند ولى چهره حق و حقيقت را با تبليغات و فريبكارى پوشانده اند؟!(236)

پيكار فرزدق با شمشير بيان

فرزدق ، حافظ قرآن

از مردان آزاده و شاعران با هدف و آگاه شيعه كه با شمشير بيان از حريم حق و اهلبيت (ع ) دفاع مى نمود. و مورد توجه خاص اهلبيت (ع ) بود ((همام )) فرزند غالب بن صعصعه تميمى مجاشعى ملقب به ابوفراس ‍ معروف به ((فرزدق )) است .
او از خاندان بزرگ عرب برخاست (237) و در بلاغت و فن شعر و شاعرى ، يگانه زمان خود بود، و اديبان در برابر فكر و بلاغت و آگاهيش در فنون ادب ، سر تعظيم فرود مى آوردند.
ابوالفرج روايت مى كند:
((غالب )) پدر فرزدق در حاليكه دست پسرش فرزدق را گرفته بود بعد از جنگ جمل در بصره به حضور اميرمؤ منان على (ع ) شرفياب شد، و به على (ع ) عرض كرد، اين (اشاره به پسرش فرزدق ) از شاعران خاندان ((مضر)) است ، على (ع ) به غالب فرمود:
به او قرآن بياموز، همين سفارش على (ع ) آنچنان در قلب فرزدق نشست ، كه او از همان وقت تصميم گرفت كه ديگر به هيچ چيز نپردازد تا قرآن را حفظ كند.
از ابن ابى الحديد نقل شده كه سرانجام به تصميم خود جامه عمل پوشاند و همه قرآن را حفظ نمود.(238)


فرزدق و امام حسين (ع )

هنگامى كه سالار شهيدان امام حسين (ع ) با ياران خود از مدينه به طرف مكه مى رفت تا از آنجا روانه كوفه شود، در راه مدينه و مكه ، در منزل ((صفاح )) فرزدق (كه از عراق مى آمد) با امام حسين (ع ) ملاقات كرد، گفتگوى وى با امام (ع ) درباره خروج امام حسين (ع ) و هدف از اين خروج شروع شد تا اينكه امام (ع ) فرمود:
مردم را چگونه يافتى ؟
فرزدق عرض كرد:
((دلهاى مردم با شماست اما اسلحه و شمشيرهاى آنها در اختيار بنى اميه است ، ولى در عين حال قضاى الهى از آسمان فرود مى آيد و خداوند آنچه بخواهد، انجام خواهد شد.))
حضرت در پاسخ فرزدق فرمود:
((درست مى گوئى همه چيز در دست خدا است ، و خداوند در هر روزى خواست و اراده اى دارد، در اين صورت اگر قضاى الهى با هدف تطبيق كند، در برابر نعمتهايش سپاسش را مى گوئيم ، و اگر قضا با هدف ما تطبيق نكرد، كسى كه قصدش حق و باطنش تقوى است از خداوند دور نشده است .))(239)
فرزدق گفت :
اميد آنكه خداوند شما را به هدفتان برساند، و شما را از گزند دشمن كفايت كند، آنگاه از هم جدا شدند، امام حسين (ع ) به جانب مكه روانه شد.
ابوالفرج روايت كرده : وقتى كه امام حسين (ع ) شهيد شد، فرزدق گفت :
((هرگاه عرب براى جلب رضايت فرزند سرور و نيك ترين افرادشان بخشم بيايند و بر ضد دشمنان اقدام نمايند، بدانند كه عزت و عظمتشان باقى خواهد ماند وگرنه تا پايان دنيا خوار و زبون خواهند شد))
سپس اين شعر را گفت :
فان انتم لم تثاءرو الابن خيركم
فالقوا السلاح و اغزلوا بالمغازل
((اگر شما از فرزند بهترين فردتان ، خونخواهى نكنيد، پس شمشيرها را كنار انداخته ، همانند زنان به ريسندگى بپردازيد و در صف زنان درآئيد.))(240)


فرزدق و شعر

فرزدق در بيان و بلاغت و شعر گفتن ، آنچنان بود، كه همه اديبان و شاعران زمانش را تحت الشعاع خود ساخته بود، چنانكه نمونه هاى تاريخى بسيار در مورد تفوق او بر ساير شعراء نقل شده است ، از جمله در كتاب ((غرر)) آمده :
روزى فرزدق به مجلس سعيد بن عباس اموى حاضر شد، در آنجا ديد كه ((حيطه )) (شاعر معروف آن عصر) نزد سعيد نشسته است ، وقتى كه فرزدق در مجلس قرار گرفت چند شعر از اشعار خودش را خواند، حطيه به سعيد گفت :
((بخدا سوگند شعر اين است كه فرزدق خواند، نه آنكه ما تا امروز مى گفته ايم .))(241)
آنچه در زندگى فرزدق اين شاعر با هدف ، قابل توجه است اين است كه او اگر مى خواست ، با آن بيان و اشعار پرمغزش در مدح بنى اميه شعر بگويد، در چشم آنها جاى مى گرفت و بهترين مقامها را به او مى دادند، ولى نه تنها در مدح آنها سخن و شعر نگفت ، بلكه به عكس در انتقاد بر آنها اشعار پرتوان و پرشورى گفت و ستمكاريهاى آنان را بمنظور بيدارى مردم شرح داد.
نقل شده :
شاعر معروف اهلبيت (ع )، كميت اسدى ، نزد فرزدق رفت و به او گفت :
قصيده اى گفته ام و مى خواهم آن را بر تو عرض كنم ، فرزدق گفت بخوان ، كميت قصيده خود را چنين شروع كرد:
طربت و ما شوقا الى البيض اطرب
يعنى : دلم در عشق و محبت پرواز مى كند ولى اين عشق و شوق بسوى زنان نيست فرزدق بصورت اعتراض گفت :
از اين اشعار بوى مدح ميآيد اين مدح براى كيست ؟
كميت دنباله آن مصرع را چنين خواند:
و لا لعبا منى و ذوالشيب يلعب
يعنى عشق و شوق من براساس بازى نيست ، مگر پيرمرد هم بفكر بازى مى افتد؟
سپس كميت گفت :
ولا يلهنى دار ولا رسم منزل
ولا يتطربنى بنان مخضب
يعنى : خانه و منزل مرا بخود مشغول نمى كند و سرانگشتان خضاب شده نيز مرا به طرب نمى آورد.
فرزدق بار ديگر پرسيد:
اين طرب و شادى تو براى كيست ؟
كميت باز چند شعر خواند:
فرزدق باز اعتراض كرد، تا اينكه كميت اين شعر را خواند:
الى النفر البيض الذين بحبهم
الى الله فيمانا بنى اتقرب
((آن افراد نورانى و وارسته اى كه با حب و دوستى آنان ، به پيشگاه خدا تقرب مى جويم .))
فرزدق با شنيدن اين شعر، گفت :
((به خدا سوگند اگر اين اشعار مدح را درباره غير بنى هاشم مى گفتى ، مدح خود را تباه مى ساختى !))(242)



 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
تبلیغات

تبلیغات